فریفته شدن. امید بیهوده داشتن. غافل شدن. (ناظم الاطباء). فریب خوردن. فریفته گشتن. گول خوردن. فنودن. مغرور شدن. غره گردیدن. غره گشتن. رجوع به غره شود: غره مشو بدانکه جهانت عزیز کرد ای بس عزیزکردۀ خود را که کرد خوار. عمارۀمروزی. یا فتی ! تو به مال غره مشو چون تو بس دید و بیند این دیرند. رودکی. مشو غره ز آب هنرهای خویش نگه دار بر جایگه پای خویش. فردوسی. نبودت زکارم مگر آگهی شده غره بر تخت شاهنشهی. فردوسی. به روز جوانی به زر و درم مشو غره جان را مگردان دژم. فردوسی. ور بدین هر دو سبب خیره سری غره شود همچنان گردد چون مور که گیرد پرواز. فرخی. دشمن چو نکوحال شوی گرد تو گردد زنهار مشو غره بدان چرب زبانیش. ناصرخسرو. به چشم حق تو منگر سوی باطل مشو غره به ملک و تخت شیطان. ناصرخسرو. به خواب اندر است ای برادر ستمگر چه غره شده ستی بدان چشم بازش. ناصرخسرو. کی شود غره به گفتار مخالف چون توئی مرد دانا کی دهد هرگز به گازر پوستین ! امیر معزی. گر از آتش همی ترسی به مال کس مشو غره که اینجا صورتش مال است و آنجا شکلش اژدرها. سنائی. خاقانیا به جاه مشو غره عمروار گر خود به جاه بهمن و جمشیدی از قضا. خاقانی. به دولت هر که شد غره چنان دان که میدانش آتش و او نی سوار است. خاقانی. بدین قالب که بادش در کلاه است مشو غره که مشتی خاک راه است. نظامی. مشو غره بر آن خرگوش زرفام که بر خنجر نگارد مرد رسام. نظامی. تو غره بدان شوی که می می نخوری صد لقمه خوری که می غلام است آن را. خیام. بر حسن و جوانی ای پسر غره مشو بس غنچۀ ناشکفته بر خاک بریخت. خیام. مرد مال و خلعت بسیار دید غره شد از شهر و فرزندان برید. مولوی. گر نشد غره بدین صندوقها همچو قاضی یابد اطلاق و رها. مولوی. گول میکن خویش را و غره شو آفتابی را رها کن ذره شو. مولوی. مشو غره بر حسن گفتار خویش به تحسین نادان و پندار خویش. سعدی (گلستان). ولی ز باطنش ایمن مباش و غره مشو که خبث نفس نگردد به سالها معلوم. سعدی (گلستان). ای که در نعمت و نازی به جهان غره مباش که محال است درین مرحله امکان خلود. سعدی (طیبات). خواب را مردم بیداردل اصلی ننهند نشوند اهل خرد غره به تمویه سراب. ابن یمین. ای کبک خوشخرام کجا میروی بایست غره مشو که گربۀ زاهد نماز کرد. حافظ. مباش غره به علم و عمل فقیه مدام که هیچکس ز قضای خدای جان نبرد. حافظ
فریفته شدن. امید بیهوده داشتن. غافل شدن. (ناظم الاطباء). فریب خوردن. فریفته گشتن. گول خوردن. فنودن. مغرور شدن. غره گردیدن. غره گشتن. رجوع به غره شود: غره مشو بدانکه جهانت عزیز کرد ای بس عزیزکردۀ خود را که کرد خوار. عمارۀمروزی. یا فتی ! تو به مال غره مشو چون تو بس دید و بیند این دیرند. رودکی. مشو غره ز آب هنرهای خویش نگه دار بر جایگه پای خویش. فردوسی. نبودت زکارم مگر آگهی شده غره بر تخت شاهنشهی. فردوسی. به روز جوانی به زر و درم مشو غره جان را مگردان دژم. فردوسی. ور بدین هر دو سبب خیره سری غره شود همچنان گردد چون مور که گیرد پرواز. فرخی. دشمن چو نکوحال شوی گرد تو گردد زنهار مشو غره بدان چرب زبانیش. ناصرخسرو. به چشم حق تو منگر سوی باطل مشو غره به ملک و تخت شیطان. ناصرخسرو. به خواب اندر است ای برادر ستمگر چه غره شده ستی بدان چشم بازش. ناصرخسرو. کی شود غره به گفتار مخالف چون توئی مرد دانا کی دهد هرگز به گازر پوستین ! امیر معزی. گر از آتش همی ترسی به مال کس مشو غره که اینجا صورتش مال است و آنجا شکلش اژدرها. سنائی. خاقانیا به جاه مشو غره عمروار گر خود به جاه بهمن و جمشیدی از قضا. خاقانی. به دولت هر که شد غره چنان دان که میدانش آتش و او نی سوار است. خاقانی. بدین قالب که بادش در کلاه است مشو غره که مشتی خاک راه است. نظامی. مشو غره بر آن خرگوش زرفام که بر خنجر نگارد مرد رسام. نظامی. تو غره بدان شوی که می می نخوری صد لقمه خوری که می غلام است آن را. خیام. بر حسن و جوانی ای پسر غره مشو بس غنچۀ ناشکفته بر خاک بریخت. خیام. مرد مال و خلعت بسیار دید غره شد از شهر و فرزندان برید. مولوی. گر نشد غره بدین صندوقها همچو قاضی یابد اطلاق و رها. مولوی. گول میکن خویش را و غره شو آفتابی را رها کن ذره شو. مولوی. مشو غره بر حسن گفتار خویش به تحسین نادان و پندار خویش. سعدی (گلستان). ولی ز باطنش ایمن مباش و غره مشو که خبث نفس نگردد به سالها معلوم. سعدی (گلستان). ای که در نعمت و نازی به جهان غره مباش که محال است درین مرحله امکان خلود. سعدی (طیبات). خواب را مردم بیداردل اصلی ننهند نشوند اهل خرد غره به تمویه سراب. ابن یمین. ای کبک خوشخرام کجا میروی بایست غره مشو که گربۀ زاهد نماز کرد. حافظ. مباش غره به علم و عمل فقیه مدام که هیچکس ز قضای خدای جان نبرد. حافظ
عقده ایجاد شدن: طوفان گره شده ست مرا در دل تنور تا مهر شرم بر لب اظهار ما زده ست. صائب (از آنندراج). - گره شدن عمر، کوتاه شدن آن: به من هم چون خضر دادند عمر جاودان اما گره شد رشتۀ عمرم ز بس بر خویش پیچیدم. صائب. - گره شدن سرمه، باقیماندن، و چسبیدن اندکی از آن: چشم ما بر پیچش زلف است بر رخسار نیست سرمه چون گرددگره در دیده کم از خار نیست. سنجر کاشی (از آنندراج). - گره شدن در حلق، در گلو گیر کردن. در گلو شکستن. شکستن گره در حلق و گلو: آب حیوان چو شد گره در حلق زهر شد گر چه بود نوش گوار. سنایی. رجوع به گره در گلو شکستن شود. - گره شدن کار، گره در کار افتادن. رجوع به همین مدخل شود
عقده ایجاد شدن: طوفان گره شده ست مرا در دل تنور تا مهر شرم بر لب اظهار ما زده ست. صائب (از آنندراج). - گره شدن عمر، کوتاه شدن آن: به من هم چون خضر دادند عمر جاودان اما گره شد رشتۀ عمرم ز بس بر خویش پیچیدم. صائب. - گره شدن سرمه، باقیماندن، و چسبیدن اندکی از آن: چشم ما بر پیچش زلف است بر رخسار نیست سرمه چون گرددگره در دیده کم از خار نیست. سنجر کاشی (از آنندراج). - گره شدن در حلق، در گلو گیر کردن. در گلو شکستن. شکستن گره در حلق و گلو: آب حیوان چو شد گره در حلق زهر شد گر چه بود نوش گوار. سنایی. رجوع به گره در گلو شکستن شود. - گره شدن کار، گره در کار افتادن. رجوع به همین مدخل شود
فرورفتن در آب که از سر بگذرد. مستغرق شدن. انغماس. غرقه شدن. غرق. (منتهی الارب) : آنگاه آگاه شدند که غرق خواست شدن. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 516). هیچ نمانده بود از غرق شدن. (تاریخ بیهقی ص 516). کشتی من که در میان، آب گرفت و غرق شد گر بود استخوان برد باد صبا به ساحلم. سعدی (غزلیات مصحح فروغی چ بروخیم ص 224). با طایفه ای از بزرگان به کشتی نشسته بودم که زورقی در پی ما غرق شد. (گلستان سعدی). غلام در اول محنت غرق شدن نچشیده بود. (گلستان سعدی). چه زیانستش از آن نقش نفور چونکه جانش غرق شد در بحر نور. مولوی. ای برادر یکدم از خود دور شو با خود آی و غرق بحر نورشو. ، فرورفتن در چیزی: چو نان را بخوردن گرفت اردشیر بیامد همانگه یکی تیزتیر نشست اندر آن پاک فربه بره که تیر اندر آن غرق شد یکسره. فردوسی
فرورفتن در آب که از سر بگذرد. مستغرق شدن. انغماس. غرقه شدن. غَرَق. (منتهی الارب) : آنگاه آگاه شدند که غرق خواست شدن. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 516). هیچ نمانده بود از غرق شدن. (تاریخ بیهقی ص 516). کشتی من که در میان، آب گرفت و غرق شد گر بود استخوان برد باد صبا به ساحلم. سعدی (غزلیات مصحح فروغی چ بروخیم ص 224). با طایفه ای از بزرگان به کشتی نشسته بودم که زورقی در پی ما غرق شد. (گلستان سعدی). غلام در اول محنت غرق شدن نچشیده بود. (گلستان سعدی). چه زیانستش از آن نقش نفور چونکه جانش غرق شد در بحر نور. مولوی. ای برادر یکدم از خود دور شو با خود آی و غرق بحر نورشو. ، فرورفتن در چیزی: چو نان را بخوردن گرفت اردشیر بیامد همانگه یکی تیزتیر نشست اندر آن پاک فربه بره که تیر اندر آن غرق شد یکسره. فردوسی
غرق شدن. در آب فروشدن. خفه شدن در آب. غریق شدن: دهان خشک و غرقه شده تن در آب ز رنج و ز تابیدن آفتاب. فردوسی. چو خورشیدتابان ز گنبد بگشت به خون غرقه شد کوه و دریا و دشت. فردوسی. به دل گفت گر با نبی و وصی شوم غرقه، دارم دو یار وفی. فردوسی. گرد گرداب مگرد، ارت نیاموخت شنا که شوی غرقه چو ناگاهی ناغوش خوری. لبیبی (از فرهنگ اسدی نسخۀ نخجوانی). ایشان بر چپ و راست در آن جویها گریخته غرقه شدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 467). غرقه شده ای به بحر دنیا در یا هیچ همی به دین نپردازی. ناصرخسرو. غرقه نشدی به پیش کشتی گر نیستیی به غایت احمق. ناصرخسرو. تا غرقه نشد سفینه در آب رحمت کن و دست گیر و دریاب. نظامی. زآب خوردن تنش به تاب افتاد عاقبت غرقه شد در آب افتاد. نظامی
غرق شدن. در آب فروشدن. خفه شدن در آب. غریق شدن: دهان خشک و غرقه شده تن در آب ز رنج و ز تابیدن آفتاب. فردوسی. چو خورشیدتابان ز گنبد بگشت به خون غرقه شد کوه و دریا و دشت. فردوسی. به دل گفت گر با نبی و وصی شوم غرقه، دارم دو یار وفی. فردوسی. گرد گرداب مگرد، ارت نیاموخت شنا که شوی غرقه چو ناگاهی ناغوش خوری. لبیبی (از فرهنگ اسدی نسخۀ نخجوانی). ایشان بر چپ و راست در آن جویها گریخته غرقه شدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 467). غرقه شده ای به بحر دنیا در یا هیچ همی به دین نپردازی. ناصرخسرو. غرقه نشدی به پیش کشتی گر نیستیی به غایت احمق. ناصرخسرو. تا غرقه نشد سفینه در آب رحمت کن و دست گیر و دریاب. نظامی. زآب خوردن تنش به تاب افتاد عاقبت غرقه شد در آب افتاد. نظامی
ایجاد شدن گره. یا گره شدن در حلق. در گلو گیر کردن: آب حیوان چو شد گره در حلق زهر گشت ارچه بود نوش گوار. (سنائی) یا گره شدن سرمه. باقی ماندن اندکی از آن و چسبیدن: چشم ما بر پیچش زلف است بر رخسار نیست سرمه چون گردد گره در دیده کم از خار نیست (سنجر کاشی) یا گره شدن عمر. کوتاه شدن آن: بمن هم چون خضر دادند عمر جاودان اما گره شد رشته عمرم زبس بر خویش پیچیدم. (صائب) یا گره شدن کار. گره در کار افتادن
ایجاد شدن گره. یا گره شدن در حلق. در گلو گیر کردن: آب حیوان چو شد گره در حلق زهر گشت ارچه بود نوش گوار. (سنائی) یا گره شدن سرمه. باقی ماندن اندکی از آن و چسبیدن: چشم ما بر پیچش زلف است بر رخسار نیست سرمه چون گردد گره در دیده کم از خار نیست (سنجر کاشی) یا گره شدن عمر. کوتاه شدن آن: بمن هم چون خضر دادند عمر جاودان اما گره شد رشته عمرم زبس بر خویش پیچیدم. (صائب) یا گره شدن کار. گره در کار افتادن
اگر بیند آب او را فرو برد و باز او را بالا آورد. دلیل که کار دنیا که به دست آورده بگذارد و راه آخرت گزیند. اگر بیند ملکی یا چهارپائی از ا و غرق شد، دلیل که از کاری فرو ماند و عاقبت رهائی یابد - جابر مغربی اگر درخواب بیند در دریا غرق شد و بمرد، دلیل که پادشاه او را هلاک کند - محمد بن سیرین دیدن غرق شدن به خواب بر چهار و جه است. اول: مال بسیار. دوم: اقبال درکارها. سوم: صحبت با مردم بدمذهب. چهارم: منفعت.
اگر بیند آب او را فرو برد و باز او را بالا آورد. دلیل که کار دنیا که به دست آورده بگذارد و راه آخرت گزیند. اگر بیند ملکی یا چهارپائی از ا و غرق شد، دلیل که از کاری فرو ماند و عاقبت رهائی یابد - جابر مغربی اگر درخواب بیند در دریا غرق شد و بمرد، دلیل که پادشاه او را هلاک کند - محمد بن سیرین دیدن غرق شدن به خواب بر چهار و جه است. اول: مال بسیار. دوم: اقبال درکارها. سوم: صحبت با مردم بدمذهب. چهارم: منفعت.